قصـــــه های مادرانه

قصه ویتامینها...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که هر چی مامانش بهش می گفت باید صبحونش و خوب بخوره نهار و شامشم همینطور گوش نمی دادهمش فکر بازی و شیطونی بود یه روز که مامانش برا صبحونش گردو و پنیر عسل و کره اورده بوددختر کوچولو بازم گفت من نمی خوام نمی خورم و داشت همینطور لجبازی می کرد که یه دفعه دید یه نفر داره صداش می کنه اما دختر کوچولو هر چی نگاه کرد نفهمید این کیه که داره صداش می کنه که اون صدا گفت منم صبحونه شمامریم با تعجب نگاه به میز   صبحونش کرد اونی که داش صداش می کرد اقای گردو بود بهش گفت اخه مریم خانم چرا مامان جون و اذیت می کنی مگه مامانت و دوست نداری که هر روز ناراحتش می کنی مگه ما چه اشکالی داریم که ما را نمی خوری ...
30 شهريور 1393

میکروبهای بدجنس...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که دستش و می زد به همه جا و بعد می کرد توی دهنش بهمین خاطر اکثر مواقع مریض و بی حال بود یه روز  رییس الودگیها که اسمش میکروب بود و خیلیم قوی بود و رفته بود  نشسته بود  رو دست  مریم تا وارد دهنش بشه به میکروب کوچولوها  گفت اول من می رم تو دهنه مریم  ببینم چه خبره اگه بهتون علامت دادم زود بیاید تو میکروب کوچولوها هم با خوشحالی  گفتن باشه بابا جون اما نمیشه ما هم با شما بیاییم گفت نه شما باید منتظر بشید بله وقتی مریم دوباره دستش و برد تو دهنش میکروب بزرگ پرید تو دهنش و اطرافش و برانداز کرد و گفت به به چه تالار قشنگیه پر از غذاهای خوشمزست بب...
15 شهريور 1393
1