قصه ویتامینها...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که هر چی مامانش بهش می گفت باید صبحونش و خوب بخوره نهار و شامشم همینطور گوش نمی دادهمش فکر بازی و شیطونی بود یه روز که مامانش برا صبحونش گردو و پنیر عسل و کره اورده بوددختر کوچولو بازم گفت من نمی خوام نمی خورم و داشت همینطور لجبازی می کرد که یه دفعه دید یه نفر داره صداش می کنه اما دختر کوچولو هر چی نگاه کرد نفهمید این کیه که داره صداش می کنه که اون صدا گفت منم صبحونه شمامریم با تعجب نگاه به میز صبحونش کرد اونی که داش صداش می کرد اقای گردو بود بهش گفت اخه مریم خانم چرا مامان جون و اذیت می کنی مگه مامانت و دوست نداری که هر روز ناراحتش می کنی مگه ما چه اشکالی داریم که ما را نمی خوری ...
نویسنده :
مامان
17:29